یادمه چند وقت پیشا مادرم بهم گفت بیا این ساعت اون بالای دیوارو رو باتری کن.
گفتم باشه . باشه بعدا باتری میزنم .
هیچی نگفت .
ی لحظه فضا سکوت مطلق شد.
ی حس بدی بهم اومد
.
اونجا بود یهو صدای درونم برای دومین بارگفت: بی مصرف نباش دیگه ی باتری دیگه
.
بلندشدم رفتم .
آره دیگه خلاصه زنن ،.ی وقتایی میشه که دستشونو میزارن رو در یخچالو سرشونو بالا میگرنو
میگن من میخوام دنیارو عوض کنم.
بعدشم که در یخچالو باز کردنو شیشه مربارو برداشتن .
بغض میکننو میگن تورو خدا یکی اینو برام باز کنه
خوب این نوشته بالا رو نادیده بگیریم . این اولین چیزی بود که صدای درون بهم گفتو کلی منو صدای درونم باهم خندیدیدم
.
خلاصه بلدم شدمو رفتم ساعتو برداشتمو گفتم ببین مادر من میدونی اصولی باتری کردن ساعت چجوریه
گفت:نه
گفتم این ساعتو میبینی، روبه پایین . دمر میخوابونیش روی دستت
گفتم باتری رو بده من .
باتری رو دادمن
گفتم این جای باتری رو روی ساعت میبینی
گفت :آره
گفتم الان باید این باتری رو از بهلو . محکم شیاف کرد توی جای باتری ساعت خخخخخخخخخخخخخخخخ
قطعا باتری از پهلو برای ساعت خیلی درد داره اما ببین ، ساعت روشن شد.
10 دقیقه منو. مادرو. صدای درونم خندیدیم
.
خلاصه کار نداریم .
بعضی وقتا یکی ی چیزی بهتون میگه شاید طرف میخواد همون لحظه انجام بشه . لوس بازی در نیارید انجام بدید
کلک کارو بکنید . جنجال درست نکنید
درباره این سایت